غمگینم ، مثل پیرزنی که آخرین سرباز برگشته از جنگ ، پسرش نیست . . .
آخی...خیلی بی رحمانه ست
از جنگ بدم میاد...دوست دارم اگر تو جنگ٬ زلزله یا هر بلای دیگه ای بودم بمیرم تا این که بخوام صحنه های ناراحت کننده ببینم...
شاید من خیلی ضعیفم اما این جوریم دیگه
گاهی اوقات فکر کردن به بعضی ها ، ناخودآگاه لبخندی روی لبانت می نشاند ، دوست دارم این لبخند های بیگاه و آن بعضی ها را
کسی چه میداند که امروز چند بار فرو ریختم ، از دیدن کسی که تنها لباسش شبیه تو بود
تا حالا دقت کردین هر استادی که اول ترم نیشش تا بنا گوش بازه، آخر ترم اشک شما رو در میاره؟
ما این ترم یکیشون رو داریم
خدا آخر ترم رو به خیر بگذرونه
این صفحه ها رو یادتون میاد؟؟!!
کتاب فارسی دوران دبستان....
الآن که میبینمشون میگم کاش انقدر ازشون فاصله نگرفته بودم...
روزهای خیلی خیلی خوبی بود که آدم به هیچی فکر نمی کرد...
هیچیه هیچیه هیچی...
انگار تو مغزت هیچی نبود...
هیچیه هیچیه هیچی...
برای این که عکس ها رو در اندازه اصلی داشته باشین روشون کلیک کنید...
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست می دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم
بی نوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط دید آن روز
انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی جویی!!!!
تا ببیند که عیب کار از چیست!!!!
سیم بانان پس از مرمت سیم
راه تکرار را بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز
با تبر تکه تکه بشکستند...
.
.
.
هوراااا
هنوز یادمه...
آخه خیلی این شعر رو دوست داشتم....
این صفحه ها رو یادتون میاد؟؟!!
کتاب فارسی دوران دبستان....
الآن که میبینمشون میگم کاش انقدر ازشون فاصله نگرفته بودم...
روزهای خیلی خیلی خوبی بود که آدم به هیچی فکر نمی کرد...
هیچیه هیچیه هیچی...
انگار تو مغزت هیچی نبود...
هیچیه هیچیه هیچی...
برای این که عکس ها رو در اندازه اصلی داشته باشین روشون کلیک کنید...
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست می دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم
بی نوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط دید آن روز
انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی جویی!!!!
تا ببیند که عیب کار از چیست!!!!
سیم بانان پس از مرمت سیم
راه تکرار را بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز
با تبر تکه تکه بشکستند...
.
.
.
هوراااا
هنوز یادمه...
آخه خیلی این شعر رو دوست داشتم....
دوستت دارم ، رازیست که در میان حنجره ام دق میکند ، وقتی که نیستی . . .
همه ی ما می دانیم که اینشتین این فرمول E=mc2 را کشف کرد. اما واقعیت آن است که چیزهای کمی در مورد زندگی خصوصی اش می دانیم. پس خودتان را با مرور این هشت مورد شگفت زده کنید!
1. او با سر بزرگ متولد شد
وقتی اینشتین به دنیا آمد خیلی چاق بود و سرش خیلی بزرگ تا آن جایی که مادر وی تصور می کرد فرزندش ناقص است اما بعد از چند ماه سر و بدن او به اندازه های طبیعی بازگشت.
2. حافظه اش به خوبی آنچه تصور می شود نبود
مطمئنا اینشتین توانسته کتاب های مملو از فرمول و قوانین را حفظ کند اما برای به یاد آوری چیزهای معمولی واقعا حافظه ی ضعیفی داشته است. او یکی از بدترین اشخاص در به یاد آوردن سالروز تولد عزیزان بود و عذر و بهانه اش برای این فراموش کاری مختص دانستن تاریخ تولد برای بچه های کوچک بود.
3. او از داستان های علمی، تخیلی متنفر بود
اینشتین از داستان های تخیلی بیزار بود زیرا احساس می کرد آنها باعث تغییر درک عامه مردم از علم می شوند و در عوض به آنها توهم باطلی از چیزهایی که حقیقتا نمی توانند اتفاق بیفتند میدهد. او می گفت:(من هرگز در مورد آینده فکر نمی کنم زیرا به زودی می آید.)