یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود
تا این که میلیاردها سال بعد از طی شدن پروسه ی خلقت و بحث های پیرامون اون قضیه یه گوشه ی دنیا توی یه شهر شلوغ چند تا دختر زندگی می کردن...
این دخترا اصلا شبیه دخترای هم دوره ی خودشون نبودن واسه همین میشد گفت خیلی خیلی دخترای خوبی بودن...
این دخترای خوب سالها توی یه شهر زندگی می کردن و هر کدوم کنار خانواده و دوستای خوبشون بودن اما هم دیگه رو نمی شناختن
تا این که دست روزگار کاری کرد که اونا همه شون یه جایی جمع بشن و گروه مخوفی به اسم mzghh رو تشکیل بدن...
شاید تو نگاه اول هر کی این 5 نفر رو با هم می دید با خودش می گفت :«اینا با هم دوست بشن!!عمراااااااااااااا»
اما خوب این اتفاق افتاد و از بین یه جمع حدودا 40-45 نفره این 5 نفر با هم بُر خوردن و یه گروه شدن...
البته بعد از حدود 4-5 ماه نفر ششم این جمع هم اضافه شد...حالا شاید اسم اون گروه مخوف بشه mzghah البته یکی از اعضای این گروه به شدت دوست داره گروه به haghmz تغییر نام بده...
حالا بد نیست یه کم با اعضای این گروه که به مرور زمان به اعضای یه خانواده تبدیل شدن بیشتر آشنا بشیم:
h : یه جورایی بزرگ خاندان به حساب میاد. خانوم، منطقی،جدی،به وقتش شوخ،خوش اخلاق، مهربون و کارایی که انجام میده کاملا متناسب سنشه....ضمن این که سلیقه ی خیلی خاصی داره به خاطر همین سلیقه ی خاصش هم گاهی پیش میاد که یه چیزی که به نظرت خیلی خوشگله رو با ذوق و شوق فراوان نشونش میدی
و بعد از چند ثانیه
به این نتیجه می رسی که اه این چه چیز ضایعی بود
من واسه چی از این خوشم میومد
البته این حالت در صورت حضور بعضی اعضای دیگه ممکنه پیش نیاد
حالا با این اعضا هم آشنا میشین...
a : از لحاظ رده بندی خانوادگی هم سطح با نفر قبلی به حساب میاد و میشه به عنوان دومین و آخرین فرد منطقی گروه ازش یاد کرد
به شدت خانوم، کــــــــــــــــــم حرف، ساکت و آروم، وظیفه ش بیشتر مراقبت از یکی دیگه از اعضای گروهه که به وقتش بهش میرسیم
،البته من می گم کم حرفه اما درستش اینه که مشکل کم آبیه شاید
g : خوب این خانوم در رده ی سوم رده بندی خانوادگی قرار داره...دو نفر قبلی رده ی اول رو داشتند و البته باید این اصل رو به یاد داشته باشید که این خانواده در رده های زوجه که رشد می کنه و شکوفا میشه...و رده های فرد یه جورایی آدمو یاد گازهای نجیب با بی میل میندازن
..خوب از بحث اصلی دور نشیم و بریم سراغ خانوم رده سوم...اولش که میبینی فکر می کنی با یه رده یکی طرفی...خانوم،جدی و... اما بعد از حدود 3 روز می بینی که خانوم،مهربون و خوش اخلاقه اما جدی...
کلا همیشه خوش حال و خندانه و مقاومت ناچیزی داره جوری که میشه ازش صرف نظر کرد...نمی دونم سلیقه ش خاصه یا نه چون به خاطر همون مقاومتی که گفتم خیلی زود با سلیقه ی بقیه هماهنگ میشه....به جز نپیچوندن کلاس تو بقیه ی کارها پایه ست
این رو هم باید بگم که این عضو در اثر معاشرت با رده زوجی ها و به خاطر همون مقاومت یاد شده داره خاصیت های رده فردی خودش رو از دست میده...آخ آخ گفتم خاصیت یاد یه چیز خیلی مهم افتادم اونم خاصیت خاصیه که این عضو داره...خاصیت وارونگی
...مثلا در حالی که حتی یک درصد هم احتمال نمی دین که کلاس کنسل شه فقط کافیه این عضو به طور کاملا اتفاقی بگه: عمرا کلاس کنسل بشه...اون وقت شما میتونید با خیال راحت وسایلتون رو جمع کنید و برید خونه چون صد در صد کلاس مذکور کنسله
این خاصیت گاهی مورد سوء استفاده ی یکی از اعضای گروه قرار می گیره(البته حسن استفاده ست بیشتر
)، میتونید هرچی دلتون می خواد اذیتش کنید چون نمی دونم چرا هیچ واکنشی نشون نمیده
اگر از چیزی خوشش نیاد هم به روت نمیاره...
h :یه رده دومی، یه رده ی زوجی واقعی،خانوم ،خوش اخلاق،خوش خنده،شیک پوش، خوشگل با کلی ناز و ادا
،تحت نظارت همیشگی اعضای رده یکی
(البته با توجه به خصوصیات ذکر شده یه کم لازمه دیگه
)،بعضی وقتا میشه با این خانوم خوش سلیقه رفت خرید اما یه دفعه میبینید این فروشنده ای که همیشه انقدر کم حرف بود که حتی قیمت اجناس رو هم به زحمت می گفت امروز چه خوش سر زبون شده و درباره ی تک تک ویژگی های تمام اجناس با حوصله و اشتیاق توضیح میده
این عضو از اعضاییه که به شدت باید در مناطق کم آب باشه چون در صورت حضور در مناطق پر آب به شدت شناگر قابلی خواهد بود
m :
خوب نوبت میرسه به یک عضو خیلی خاص یه رده دومی...طبق گفته ی محققان این عضو از مقدار زیادی مغز و مقدار کمی بقیه تشکیل شده...فوق العاده دوست داشتنی،با نمک، یه وقتایی مثل یه بچه ی دو ساله شیرین میشه...یه وقتایی هم یه مدل دیگه ای شیرین میشه جوری که سایرین فرهاد میشن
لازمه بگم این عضو مثل دوزیستان عمل می کنه و اصلا فرقی نداره که در محیط آب وجود داره یا نه این خانوم کار خودشو می کنه
، به شدت شیطون...مهربون...اما یه وقتایی هم لجباز...سلیقه ی خاصی داره طوری که کافیه یه چیزی رو ببینه تا در کسری از ثانیه ازش خوشش بیاد و بخره
ایشون همون کسیه که گفتم حضورش می تونه باعث بشه سلیقه ی نفر اول نظرت رو تغییر نده....مقاومتش هم مثل رئوستا متغیره
یه وقتایی به بی نهایت میل می کنه یه وقتایی به صفر و البته حد وسط نداره
متخصص در زمینه ی اذیت کردن...البته در هنگامی که داره اذیتت می کنه یاد یه بچه ی شیطون دو ساله میوفتی که هرچی اذیت کنه دلت نمیاد دعواش کنی...اما یه وقتایی اشکت در میاد
z :رده چهارمی و البته یه رده زوجی اصیل، همواره پایه ی نپیچوندن کلاس....بقیه شو هم من دیگه خسته شدم بقیه بگن
خوب این ویژگی ها رو یادتون باشه...اگر طبق قانون وارونگی که اون بالا گفتم همه شون وارونه نشه بعدا داستان هایی رو از این گروه می خونید...
میشه این دفعه یه سوال جدی بپرسم؟؟؟
میشه لطف کنید و به سوال جدیم جدی جواب بدین؟؟؟
فکر کنید تو خونه تون نشستین و دارین زندگی تون رو می کنید...
یه زندگی واقعی با تمام تلخی ها و شیرینی هاش...
یه زندگی واقعی که خیلی چیزاشو دوست دارین و خیلی چیزاشو هم دوست ندارین...
بعد....یه دفعه یه نفر بدون خبر...بدون دعوت... اصلا همینجور یهویی از پنجره میاد تو خونه و میگه:دیگه این مدلی که تا امروز زندگی کردی زندگی نکن و مدلی که من می گم زندگی کن...
یه زندگی که ممکنه مشکلات فعلی رو حل کنه اما بازم میتونه یه سری مشکلات داشته باشه... یه زندگی که بازم یه زندگی واقعیه نه یه زندگی خیالی...
حالا با این توضیحات...حرفش رو قبول می کنید؟؟؟
اگر آره چرا؟؟؟ و اگر جوابتون نه ست اگر مجبورتون کنه چی؟؟؟(مثلا با تهدید و ... )
مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف میشوی و مهمتر آنکه خوک از این کار لذت میبرد.
"جورج برنارد شاو"
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : “متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.
زن گفت :اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است …
بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!!
به خاطر سه چیز هیچگاه کسی را مسخره نکنید : چهره،والدین و زادگاه
چون انسان هیچ حق انتخابی در مورد آنها ندارد.
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد …
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد.
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت.و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
محصولها را که برداشت میکنند ، بیچاره مترسکها که فراموش میشوند . . .
معروف است که مردم اصفهان بهترین صنعتگران ایران هستند و از طرفی در صحبت و حاضر جوابی یکه تاز و بی همتایند.
حاجی ابراهیم شیرازی قریب به پنج سال در دوره ی سلطنت فتحعلیشاه عهده دار مقام صدرات بود(از ۱۲۱۰ هجری قمری تا سال ۱۲۱۵ هجری قمری)و در این مدت برادران و بستگان متعدد خود را متصدی مشاغل مهم مملکتی نموده و حکومت ایالات و ولایات را به آنان داده و به مناصب گوناگون گماشته بود.
روزی یک نفر از کسبه ی اصفهان،نزد برادر حاجی ابراهیم که حاکم اصفهان بود رفت و شکایت از سنگینی مالیاتی که از او خواسته بودند نمود.
حاکم به او گفت:تو نیز باید مانند دیگران این مبلغ را که از تو خواسته اند بپردازی، والا باید از این شهر بیرون بروی.آن شخص از حاکم پرسید:به کجا بروم؟
حاکم گفت به هر درک که میخواهی برو،چرا به شیراز نمیروی؟!
کاسب اصفهانی گفت:اگر به شیراز هم بروم حکومتش با برادر شماست؟حاکم با تغیر گفت:برو به تهران و از دست من عارض شو.
اصفهانی گفت:چگونه عارض شوم و به که پناه ببرم در حالی که برادرتان حاجی ابراهیم در آنجا صدر اعظم است؟!
حاکم با تشدد و عصبانیت به او می گوید:پس برو به جهنم!!
اصفهانی حاضر جواب فوری می گوید پدرتان که تازگی مرحوم شده است حتما به آنجا رفته اند و پستی گرفته اند و همه کاره ی جهنم شده اند.قربان اگر به آنجا هم بروم مرحوم پدرتان مرا آسوده نخواهد گذاشت!
حاکم از این حاضر جوابی خنده اش می گیرد و در دادن مالیات برای او تخفیف زیادی قائل می شود! و دست از سر او بر می دارد!!
برگرفته از کتاب داستان های شیرین ایرانی،انتشارات پیمان،سال ۱۳۹۰
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
پادشاهی بسیار چاق بود و از زیادی پیه و گوشت رنج میبرد.حکما را جمع کرد تا درباره این بیماری فکری کنند ولی اطبا هر دستور و نسخه ای که دادند مفید فایده واقع نشد و روز بروز بر مقدار گوشت و چاقی پادشاه افزوده شد.
ناگهان مردی به حضور پادشاه رسید و خود را معرفی کرد و گفت من از علم نجوم اطلاع کامل دارم.اگر شاه اجازه بدهند امشب به قواعد علم نجوم ببینم عاقبت سلطان از این بیماری چاقی چیست؟اگر عمر سلطان طولانی باشد معالجه ی لاغری شما بعهده ی من،والا من را از این کار معاف کنید.شاه قبول کرد و به او وعده ی انعام داد.
روز بعد منجم با کمال افسردگی و حالتی غمگین،پریشان خدمت سلطان رسید و عرض کرد به طوری که دیشب از گردش ستارگان فهمیدم متاسفانه از عمر ملک بیش از یک ماه باقی نمانده است و اگر به این گفته ی حقیر شک دارید دستور فرمائید مرا زندانی کنند و چنان چه در مدت یک ماه؛گفته ی من درست در نیامد دستور قتلم را صادر فرمائید.
شاه فوری دستور داد او را زندانی کردند.از آن روز به بعد شاه از غم و غصه ی مردن؛از خورد و خوراک افتاد و دیگر اشتهائی برایش باقی نماند و تا روز بیست و نهم تمام پیه و چربی و گوشتهای اضافیش آب شد و مانند دوک لاغر گردید.
دستور داد آن مرد را از زندان احضار کردند و به او گفت:یک روز دیگر به وعده تو بیشتر نمانده است اگر من تا فردا نمردم خود را برای مرگ آماده کن.
آن مرد خندید و گفت:قربان؛مگر من چه کسی هستم که بتوانم عمر شاه را پیش بینی کنم.عمر دست خداست و بنده یناچیزی مثل من کجا می تواند مرگ سلطان را پیش بینی کند.
چون دیدم اطباءنتوانستند داروئی برای لاغر شدن شما تهیه و تجویز کنند تصمیم گرفتم برای خدمت به شما اشتهایتان را با این خبر بد کور کنم تا از پرخوری دست بردارید و به تدریج لاغر شوید و خوشحالم که نتیجه ی کارم را هم اکنون می بینم.
پادشاه عمل او را پسندید و طیبان نیز گفته ی او را تایید کردند و انعامی نیکو گرفت.
برگرفته از کتاب داستان های شیرین ایرانی،انتشارات پیمان،سال ۱۳۹۰