عکس های به یادماندنی

یکی بود یکی نبود کور بشه چشم حسود

عکس های به یادماندنی

یکی بود یکی نبود کور بشه چشم حسود

یخ در بهشت!!

هر قدر کسی را بیشتر دوست داشته باشید کمتر مغرورش کنید. مولیر 

 

سلام به دوستان گلم 

خوبین؟؟ 

خدا رو شکر ایام منحوس و پراز رنج و درد امتحانات هم به پایان رسید و دیگه می تونیم یه نفس راحتی بکشیم  

البته اگر کلاس های فوق العاده و پروژه های دانشگاهی جایی واسه نفس کشیدن بذارن  

اما بازم چون امتحانات تموم شده جای بسی شعف و خوشحالیست!!! 

چون این پست طولانیه ادامه ش رو توی ادامه مطب گذاشتم! 

دیروز بعد از این که آخرین امتحان رو هم با موفقیت پشت سر گذاشتیم تصمیم گرفتیم جهت تجدید قوا و ترمیم روحیه ی تخریب شده مون کمی به گردش و تفریح بپردازیم و با گذراندن ساعاتی در دل طبیعت داد دل از این روزگار بستانیم ...

خلاصه با هماهنگی های انجام شده تصمیم گرفتیم به محض این که امتحان آخر رو دادیم و از جلسه اومدیم بیرون 6نفری از همونجا بریم سمت بهشت مادران!! 

دلیل اصلی انتخاب این محل هم این بود که بتونیم راحت و آسوده باشم و بابت مزاحمت های احتمالی نگرانی نداشته باشیم ضمن این که چون مخصوص خانوماست می تونستیم هر لباسی که خواستیم بپوشیم و راهش هم از طرف دانشگاه تقریبا سر راست بود . 

وقتی وارد شدیم اولین چیزی که جلب توجه می کرد دستگاه آماده کردن بستنی قیفی بود که توی بوفه ی پارک که همون اول اول بود خودنمایی می کرد 

خواستیم همین اول بستنی بخریم و بعد درحال خوردن بستنی بریم سراغ یه جای دنج برای نشستن اما خانوم بوفه دار گفت نیم ساعت دیگه بستنیش آماده میشه و ما هم چون خیلی گرممون بود زود زود رفتیم یه جای نشستن دنـــــــــــــــــــج پیدا کردیم و زیراندازمون رو پهن کردیم و نشستیم  

قرار شد اول نهارمون رو بخوریم و بعدش مشغول بازی و هله هوله خوردن بشیم اما من در تمام طول مدت ناهار و هله هوله و بازی این مسئله برام سوال شده بود که پس کی میریم سراغ بستنی! 

بالاخره وقتی که دیگه همه رو کلافه کردم از بس گفتم پس بستنی چی شد g و a و h2 رفتن تا بستنی بخرن و بیان(چون قیفی بود به 3جفت دست نیاز داشتیم!!) خلاصه بچه ها رفتن و وقتی که برگشتن و دیدیم توی دستشون هیچچی نیست کاخ آرزوهام فروریخت و بادکنک رویاهام با سوزنی سوراخ شد و برای لحظاتی زندگی به کامم تلخ شد تا این که بچه توضیح دادن چون دوتا آقا با کامیون اومدن توی پارک اجازه ندادن کسی بره جلو گفتن برید باحجاب کامل برگردید!! 

دلم می مخواست خفه شون کنم (البته مسئولان پارک رو!!)

آخه این چه پارک بانوانیه که عصرا از یه ساعتی به بعد (دقیقا نمی دونم چه ساعتی) ورود آقایون کاملا آزاد میشه!! هر روز صبح هم باز ورود آقایان آزاده اون چند ساعتی هم که مخصوص خانوماست این جوری!! 

خلاصه به هر زحمتی که بود بر افکار فمنیستیم غلبه کردم و آماده شدم و با g و h1 رفتیم سراغ بستنی 

البته قبل از رفتن m پیشنهاد داد که موقع رفتن همونجا دم در بستنی میگیریم و روی نیمکتا میشینیم بستنیمون رو که خوردیم میریم بیرون اما h1 گفت نه اونجوری حال نمیده اینجوری که دور هم نشستیم خیلی بهتره!!! به همین دلیل رفتیم بستنی ها رو بخریم و بیایم !

توی راه که میرفتیم بچه ها نگران آب شدن بستنی ها بودن که من به g گفتم خوب بهش میگیم به جای نون توی لیوان بریزه و با قاشق بهمون بده ولی h1 نشنید!وقتی هم که به بوفه رسیدیم تا نوبتمون بشه کلی طول کشید و در این مدت h1 _که از صبحش با من تله پاتی عجیبی پیدا کرده بود و توی دو سه مورد دیگه پیش اومد که یکی از ما در حالی که از پیشنهاد اون یکی بی خبر بود دوباره همون پیشنهاد رو مطرح کنه_ همون پیشنهاد منو تکرار کرد و گفت بچه ها می خواین بگیم بریزه توی لیوان!! اما متاسفانه تعلل ما برای ارائه ی پاسخ مثبت باعث شد که بوفه چی مهربان بستنی ها رو بریزه توی قیف های نونی و بده دست ما... و این آغاز فاجعه ای بود!!!

در این لحظه بار دیگر فکر خلاق ما کار دستمون داد و قرار شد هرکی دوتا بستنی رو که گرفت منتظر نمونه و راه بیفته بره اولین نفر h1 بستنی ها رو گرفت و حرکت کرد  

بستنی اول رو داده بودم دست g که کامیون مذکور صاف اومد جلوی در بوفه نگه داشت و خانوم بوفه چی هم چون حجاب نداشت فرار کرد و رفت اون پشت و ما موندیم و یک بستنی در دست g که داشت آب میشد 

در این لحظه یاد اون لطیفه هایی افتادم که از افراد می پرسن تا حالا شده موقعیتی برات پیش بیاد که نه راه پس داشته باشی نه راه پیش!!! 

خلاصه کامیونیا یه کم کامیونشون رو جابه جا کردن و خانوم بوفه چی اومد بقیه بستنی ها رو هم به ما تحویل داد و البته به خاطر تاخیری که پیش اومده بود قرار شد اون ایده ی اولیه رو نادیده بگیریم و من و g با هم برگشتیم 

در راه برگشت که هرکی ما رو میدید می گفت بستنیا دونه ای چنده؟؟!! و من توی اون شرایط بغرنج مجبور بودم کل مبلغ پرداختی رو تقسیم بر6 کنم و در حالی که بستنی های عزیز داشتن جلوی چشمم ذره ذره آب میشدن پاسخ خانومایی که سوال می پرسیدن رو بدم 

بالاخره بعد از کلــــــــــــــــــــــــــــــــــــی تحمل رنج و سختی بستنی های نیمه جان رو به بچه ها رسوندیم و در کمال تعجب دیدم که h1 هنوز نرسیده!! 

نگو که ما اون وقتی که دنبال یه جای دنج میگشتیم به این نکته که اینجای دنجی که پیدا کردیم خیلی پیچ در پیچه و شاید بعد برای پیدا کردن راه خروج یا بازگشت مجدد به این محل دچار مشکل بشیم توجهی نکرده بودیم و به همین دلیل h1 موقع برگشتن سر یه دوراهی اشتباه رفته بود و دیگه خودتون تصور کنید چه بلایی سر بستنی هایی که دستش بود اومده بود!!! 

البته h1 وقتی ما دوتا رو دیده بود پشت سرمون اومده بود و بعد از ما رسید و البته اون بستنی خوردن رویایی دور هم تبدیل شد به یه سوژه خنده ی اساسی جوری که همه مون در اون لحظات به صورت حلقه دور هم جمع شده بودیم و با زاویه ی نود درجه خم شدگی مسابقه ی خوردن بستنی گذاشته بودیم در نهایت هم فقط من و a موفق شدیم بستنی هامون رو بخوریم و بقیه ی بچه ها با اشک و ناله اونا رو به سطل زباله سپردن!! 

اما این پایان ماجرا نبود چون بعد از تمام شدن بستنی ها دستامون جوری به هم چسبیده بود که به هیچ شکلی نمی تونستیم برای برداشتن آب اقدام کنیم خوشبختانه m فقط یکی از دستاشو درگیر بستنی کرده بود و تونست بطری آب رو برداره و درش رو باز کنه و روی دست بقیه آب بریزه(درباره ی امکانات بی نظیر پارک توی پ.ن ها توضیح میدم!!)  

و البته همه می گفتن کی بود که با پیشنهاد خریدن بستنی هنگام خروج مخالفت کرد!!   

خلاصه بعد از این که بستنی هامون رو با لذت تمام خوردیم تصمیم گرفتیم که کم کم دیگه راه بیفتیم و البته باید صبر می کردیم تا h2 به حد کافی عکس بگیره!! 

بعد از عکس گرفتن با انواع و اقسام فیگورهای خلق الساعه به سمت درب خروج حرکت کردیم و در آخرین لحظه جلوی بوفه که رسیدیم بار دیگر گرما امانمون رو برید و باعث شد بریم و شانس خودمون رو درمورد یخ در بهشت امتحان کنیم!خوشبختانه پروسه ی یخ در بهشت با موفقیت انجام شد و ما به سلامت از پارک بهشت مادران خارج شدیم! 

پ.ن1: بعد از ناهار کلی بازی کردیم که از همه شون بهتر بازی شاد و هیجان انگیز کی(چه کسی)، کی(چه موقع)، کجا،باکی، چی کار! بود اگر تا حالا امتحان نکردین توصیه میکنم حتما امتحان کنید آخر خنده ست بعد از اون هم انواع تغیر یافته و مبتکرانه ی بیست سوالی و پانتومیم رو بازی کردیم که خیلی خوب بود و در مجموع خوش گذشت!! 

پ.ن2: در حالی که در بهشت مادران زیر سایه ی درختان نشسته بودیم و نسیم خنکی صورتمون رو نوازش می کرد و از زندگی لذت می بردیم و از درس و دانشگاه و حاشیه های اون فارغ شده بودیم یهو گوشی h1 زنگ زد و یکی از بچه های دانشگاه خبر داد که نمره های یکی از درسا اعلام شده!!با ترس و لرز ازش خواهش کردیم نمره هامون رو بخونه و بهمون بگه و بعد از اعلام نمرات حال کسانی رو داشتیم که پرونده ی عملشون رو دادن دستشون و دارن به سمت جهنم هدایتشون می کنن و به همین سادگی حتی ساده تر از چشیدن طعم سیب و گندم ما از بهشت به جهنم رفتیم!(اقتباسی آزاد از صحبت های m در راه برگشت!

پ.ن3: پارک خیلی بزرگ و درندشت بود و کاملا دورش پوشیده بود و فضای امنی داشت،جایی هم که ما نشستیم خیلی خنک و خوب و دنج بود و کلا از لحاظ امکانات طبیعی خیلی پارک خوبی بود!!اما از لحاظ امکانات رفاهی صفر بود!! چون نه تنها پیست های دوچرخه سواری و سالن تیراندازی با کمان و اینا همچنان مخصوص آقایان و البته اون ساعت تعطیل بود بلکه حتی یه آب سرد کن هم توی محوطه نبود و برای آب خوردن یا استفاده از سرویس های بهداشتی باید کاملا از محوطه ی حفاظت شده خارج میشدی و می رفتی بیرون!!و البته بعضی از قسمت های خیلی با صفا و دنج پارک رو هم نمی ذاشتن بریم چون کارگران مشغول کار بودن!!!خلاصه این که از امکانات کم پارک و ... که بگذریم به ما خیلی خوش گذشت!

نظرات 10 + ارسال نظر
نفس شنبه 10 تیر 1391 ساعت 00:25 http://princess91.blogsky.com/

ایول گلی خیلی تیزی خوشم اومد
البته من ترکی هم در دست اقدامم و قراره یاد بگیرم.ولی نه کردی زبان مادریمه
بله من حوالی شریعتی و اینا رفتم و اکباتان و تجریش و ....


چه فعالی می خوای ترکی هم یاد بگیری
من دیگه فارسی هم داره یادم میره
این پارکه حوالی مصلی تهرانه

نفس جمعه 9 تیر 1391 ساعت 23:24 http://princess91.blogsky.com/

خب عزیزم من از کجا بدونم بهشت مادران تو تهرانه؟
البته من تهران اومدم ولی بهشت مادران نرفتم
اینبار اومدم تهران حتما یه سر میرم
بعدشم من مطلبتو خیلی خوب خوندم ولی خب وقتی جایی رو نشناسم الکی بگم آره رفتم میدونم؟

خوب از یه جا بدون دیگه
آخه من فکر می کردم ساکن تهرانی البته میدیدم یه وقتایی کردی می نویسیااا اما فکر کردم به شکل خود آموز یاد گرفتی
نه بابا تهران جاهای بهتری هم داره سعی کن بری جاهای بهترش اینجا امکاناتش خوب نبود

گلنوش پنج‌شنبه 8 تیر 1391 ساعت 16:24

من یه نظر دیگه گذاشته بودم مبنی بر فداکاری خودم در بستنی خریدن کوش پس!!! گفته بودم این جی چه دختر فداکاری بود در ۲ بار بستنی خریدن شرکت داشت
حالا من هرچی میذارم باید فرتی(:دی مودبانش کردم مثلا) تایید کنی این منم با شرقی اشتباه نگیریا

من ۱۳۳ تا نظر گذاشتم ۱۳۰ تاش نیومد چیزی نگفتم
اون وقت تو همه ش یه نظرت نیومده نگاه کن چی کار میکنی
بعدشم زود تایید نکردم که کلی طول کشید

مهسا... پنج‌شنبه 8 تیر 1391 ساعت 10:00

آره بهشت پدران گزینه ی خوبیه میشه به عنوان حوری اونجا حضور به هم برسونیم

باشه ما هم که سو بیوتیفول
اونا هم که همین طوردیگه عالی میشه

گلنوش چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 21:42

خب الان بیا یاهو

درباره ی این حرکت فوق هوشمندانه ت هیچ حرفی ندارم

گلنوش چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 21:05

خواهر زاده جون پستتو دزدیدم
اون کارنامه ی اعمالم من گفتم فکر کنم کلا منو نمیبینی
عکس اون بستنیارم نداشتم میخواستم بذارم حیف شدا
مخصوصا مال هانیه

دیگه خاله م نیستی
نه خیرم مهسا گفت حالا شاید تو و مهسا هم مث منو هانیه دچار تله پاتی شده باشین
همون که شر شر چکه می کرد؟؟

هانیه چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 19:51 http://solongwar.persianblog.ir

بهشت پدران

آورین
پیشنهاد خوبیه حتما یه نظرسنجی درباره ش میذارم

نفس چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 19:26 http://princess91.blogsky.com/

اولا تبریک میگم که امتحانا رو با موفقیت تمام تموم کردی
بعدشم خسته نباشی
خوشتون باشه ایشالا همیشه در شادی و گردش
تا حالا ندیدم تو پارک ورود آقایون ممنوع باشه و بگن خانوم برو حجابتو درست کن بیا
حتما تو شهر کاملا مذهبی زندگی میکنی گلم
من دلم هوای بستنی کرد
بستنی میخوام

میسی عزیزم
اما این مطلبو یا من خوب ننوشتم یا تو خوب نخوندی چون بهشت مادران همین تهرانه اونجا هم به خاطر این گفتن حجابتون رو رعایت کنید که دوتا آقا با کامیون اومده بودن یه قسمت از پارک که خاک های مربوط به عملیات عمرانی رو ببرن بیرون واسه همین گفتن هرکی می خواد بره اون قسمت باید حجاب داشته باشه که البته طبیعی بود دیگه
آخی خوب می خوای قرار بذاریم بریم بیرون بهت بستنی بدم
اون بستنی ما با اعمال شاقه بود

مهسا... چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 15:28

تازه یه چیز خوبم واسه من اتفاق افتاد!!
اون روز که رسیدم خونه همه ی لباسامو دادم مامان بشوره و خودم رفتم لالا و صبح که پاشدم یادم افتاد میخواستم برم یونی!!
حتی حوله م هم نبود مامانم هر آنچه مربوط به من بود رو شسته بود!! خلاصه با لباس مهمونی(!!) رفتم یونی(مثلا کفش تق تقی)
گویا مامانم فک کرده بوده ما اونجا تو شته ها بودیم

راستی نمره ت چی شد بالا رفت؟؟
قیافه ت دیدنی بوده هاااا
نه بابا ما کجا شته کجا اصلا مگه اونجا شته داشت اون چیزاییم که میریخت رو سرمون بارون بود

هانیه چهارشنبه 7 تیر 1391 ساعت 12:44 http://solongwar.persianblog.ir

بله... اینجوری بود که ما رفتیم بهشت مادران...
ولی خیلی به من خوش گذشت...
خصوصا اونجایی که از دست بستنی قیفیا نزدیک بود اشکم دربیاد
راست میگی کلا اون روز من و تله پاتیمون قوی بود
هرچی من می گفتم اونی که نزدیک به تو بود و صداتو شنیده بود می گفت: زهرا هم الان همین رو گفت.... و اینگونه من ضایع میشدم چون هیچ ایده ای از خودم نداشتم

به منم خیلی خوش گذشت
به خصوص اون قسمت بستنی
کل خاطرات اون روز رو تحت الشعاع قرارداد
خیلی خوب بود!!!
نه بابا اون روز تله پاتی یکی دوبار هم من ضایع شدم غصه نخور
قبل از شروع ترم بعد هم یه بار دیگه بریم یه جایی که برای آغاز یک ترم خوب روحیه کسب کنیم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد