عکس های به یادماندنی

یکی بود یکی نبود کور بشه چشم حسود

عکس های به یادماندنی

یکی بود یکی نبود کور بشه چشم حسود

توت فرنگی با طعم شاه توت....

یکی بود یکی نبود... 

...غیر از خدا هیشکی نبود 

یه روز... 

بفرمایین ادامه مطلب

خوب مستقیم بریم سراغ اصل مطلب... 

نمی دونم شما هم از این استادایی که همیشه busy هستن دارید یا نه!!! اما ما یکیشون رو داریم...

اصولا هر وقت کارشون داریم ایشون busy تشریف دارن تا این که یه روز که احساس کردن یه کم free شدن به ما افتخار دادن و برامون تاریخ امتحان مشخص کردن اما چون حجمش خیـــلی زیاد بود پس از اصرار های فراوان ما بار دیگر ما را مشمول لطف شاهانه ی خود نموده و پذیرفتند که امتحان را در دو هفته ی متوالی و در دو قسمت برگزار کنندهمه چیز تا روز امتحان بر وفق مراد بود و گردش ایام همین طور به کام داشت پیش میرفت  که یهو روز امتحان متوجه شدیم استاد گرانقدر مجددا busy گردیده اند و وقت ندارن که کلاس ۳ ساعته ی ما را برگزار کنند در نتیجه از 8 صبح تاااااااااا یک و نیم بعد از ظهر بی کار هستیم!!! 

خوب قبل از هرچیز دوستان گرامی یاد سایت دانشکده فنی مهندسی افتادن اما به سرعت یادشون اومد یه استاد گرامی و بسیار بسیار منضبط توی سایت یه کلاس ۳ ساعته دارن!!!گزینه ی بعدی سایت اصلی ساختمان بود که اون هم توی اون ۳ ساعت در نوبت نظافت قرار داشت و پذیرای دانشجویان گرامی نبود!!! رگه هایی از نا امیدی در چهره ی z و h2 نمایان شد البته g هم خیلی به سایت وابسته ست اما همچنان اینگونه  به اطراف می نگریست... 

خلاصه این که هرکس در فکری بود...یکی میگفت این 4-5 ساعت رو بریم پارک اون یکی میگفت سینما...یکی موزه پیشنهاد میکرد اما z در تمام این مراحل می گفت نه بابا بچه ها دارن شوخی میکنن چه کاریه بریم بیرون همینجا هستیم دور هم نشستیم دیگه...اما از همه پرکارتر m بود یا داشت آدرس پارکا رو می پرسید یا سراغ سانس فیلم ها رو میگرفت... 

h2 هم z و a و g و h1 رو دور خودش جمع کرده بود و جلسه ی نقد و بررسی زوج های جوان گذاشته بود...هی میگه پسر دایی دختر عموی مامانم یه زن گرفته انقــــــــــــــــــــــده زشت که نگو اما پسره وای وای که چه پسری بود... حالا هرچی بهش میگیم بابا باید بر دیده ی مجنون نشینی تا به غیر از حسن لیلی را نبینی گوشش بدهکار نیست...در این حین وبین یهو h1 غیبش زد و لحظاتی بعد با m اومدن که پاشین بریم پارک ملت...z که دید داره قضیه جدی میشه و انگار واقعا باید برن به هر حربه ای متوسل شد که سایرین رو منصرف کنه اما چون زمان خیلی کم بود و باید سریع تصمیم میگرفت در یک واکنش فوق العاده گفت هوا سرده تو پارک سردمون میشه...(البته بگماااا h1 هم با بی رحمی هی تند تند میگفت پاشو بریم که طفلکی نتونه تمرکز کنه) خلاصه این که z هم کوتاه نیومد و گفت پارک نه!!! اونم پارک ملت که من بدم میاد بریم یه جای دیگه که m و h1 همزمان گفتن همه جا رو بررسی کردیم هیچ جایی نیست اما z هرچی فکر کرد متوجه نشد که آخه یعنی چی...بریم اونجا بشینیم بعد برگردیم بیایم...خوب همینجا نشستیم دیگه مگه راه قرض داریمحالا باز سینما بود یه چیزی... خلاصه این که گفت نه.... پارک اصلا خوب نیست...در همین حالی که داشتن صحبت میکردن و g و a هم با ذوق و شوق منتظر بودن که برن گردش یهو h2 با بی رحمی تمام() بلند شد و روبه روی z ایستاد و زل زد تو چشماش و با خونسردی گفت نمیای...z پاسخ داد نوچ اون هم دستش رو برد جلو دست داد و گفت باشه خدافظ...اشک تو چشای z حلقه زد  و گفت بااااشه حالا به هم میرسیم....(بعله به هر حال دوستان رو باید این جور وقتا شناخت البته راوی که میدونه چرا این کار رو کرد...می خواست اونجا هی خودشو واسه h1 لوس کنه و m رو اذیت کنه ...این کار رو همیشه میکنه اما اگر z باشه سعی میکنه به m رو حیه بده و تازه خیلی وقتا h1 رو هم از نقشه های شوم h2 با خبر میکنه... البته z نباشه a و g هستناااا اما خوب...) خلاصه در همین لحظه بود که m با فراست و زیرکی پی به نقشه ی شوم h2 برد و دست z رو گرفت و گفت باشه حالا بیا تا دم در بریم اونجا تصمیم میگیریم...در راه بود که یادم نیست m یا z گفت میتونیم بریم پارک قیطریه و بازم هم یادم نیست که m بود یا z که با اشتیاق گفت باااااااااااااشه بریم اونجا خیلی خوبه... 

در نتیجه سایر اعضای گروه هم به سرعت نور پذیرفتن و قرار شد بریم پارک قیطریه... 

در راه ایستگاه اتوبوس بودیم که باز هم پیشنهاد ها ادامه داشت و البته بیشترین پیشنهادات هم از طرف z ارائه میشد...یه بار میگفت بریم پارک سنگی این دور و بر یه بار دیگه می گفت نه بریم اون پارکه که توی یه خیابون خاصی قرار گرفته و ... البته تا اسم پارک سنگی رو برد نمی دونم با چه استدلالی اما h2 گفت وااااای بریم پارک جمشیدیه(لازم به ذکر است همین قیطریه ش رو هم که نزدیکمون بود فقط وقت داشتیم بریم سلامی عرض کنیم و برگردیم) خلاصه پس از این که با استقبال گرم سایر اعضای گروه مواجه شد() از گفته ی خود پشیمان شد و به راهمون ادامه دادیم...

ترتیب حرکتمون اینجوری بود که m و z با هم میرفتن جلوتر از اونا h ها بودن و پشت سرشون هم a و g که یهو m و z تصمیم گرفتن h2 رو یه کم اذیت کنن به این شکل که اول z از روی شوخی به m گفت خوب نمیشه بریم مالایا(شهری در روسیه ) m هم گفت چرا نمیشه...بااااشه میریم در همین لحظه این ایده در ذهنشون جرقه زد که بقیه بچه ها به جز g که نمیدونن ماجرای مالایا چیه بذار بهشون بگیم بیاین بریم مالایا...خلاصه m رفت سراغ h ها و این پیشنهاد رو مطرح کرد h2 هم به سرعت پذیرفت اما متاسفانه m نتونست جلوی خنده ش رو بگیره و همه چی لو رفت... 

از همین جا بود که h2 شروع کرد به اذیت کردن m و هی به مانتوی سبز سدری m می گفت قهوه ای  و هی m رو زجر می داد اما z و g این نقشه ی شوم رو خنثی کردند و به m امیدواری دادن که مانتوت سبزه(اما خداییش قهوه ایه) اتوبوس اول را سوار شدیم...اتفاق خاصی نداشت جز این که به سمت اتوبوس دوم میرفتیم!!! 

تو اتوبوس دومیه 6 نفری روی 4تا صندلی ردیف آخر نشستیم و البته بقیه ی صندلی ها کاملا خالی بود این مسئله باعث شد بچه ها سر ذوق بیان و با انواع و اقسام فیگور ها عکس بگیرن...خدا رو شکر اون وقت روز توی اون مسیر مسافر چندانی نبود اگر نه که آبرومون میرفت 

در ایستگاه مورد نظر پیاده شدیم و مثلا m و z راه بلدها بودن که دوتایی سرشون رو انداختن پایین و خوشحال و خندان راه افتادن انگار نه انگار که 4 نفر دیگه دارن به امید اونا میرن یهو انگار یادشون اومد که بقیه هم هستن و لحظه ای وایسادن...به محض ورود به پارک پیشنهاد شد که بریم بستنی... 

اشتباه نکنید آخریه z نیست z اون سومیه ست این h1 است که گفت باااشه اما فقط به شرط این که از این اسکوپیا باشه من از اونا هوس کردم در این لحظه با یادآوری کلمه ی scope خاطرات شیرینی برای گروه به خصوص m و z مرور شد... و قرار شد بریم سراغ بستنی اسکوپی اما هرچه گشتیم پیدا نشد به همین خاطر گفتیم علی الحساب یه چندتا چیپس بخریم تا بعد قرار شد 3 تا چیپس بگیریم دوتا دوتا...خوب مشخص بود که کدوم دوتاها با هم میفتن دوتا h ها همزمان با هم فریاد زدند کچاپ و کلی هم ذوق کردن و هردو اینگونه بودند a و g هم با هم گفتن ساده و هردو اینگونه بودن(همواره اینگونه اند...)در همین لحظه m گفت سرکه ای و z هم گفت فلفلی بعد از لحظاتی z هم گفت خو باشه سرکه ای و هردو اینگونه بودند  تا آخر چیپس خوردن هم هر دو داشتن از چیپس بقیه می خوردن و چیپس لذیذ سرکه ای شون رو به خورد بقیه میدادن اما m همواره به همه روحیه میداد که سرکه ای که خیلی خوبه...بعد از این که چیپس ها تموم شد یه کم با وسیله ها بازی کردیم اون وسط چندتا کودک خردسال هم بودن که مزاحم کار ما میشدن بلد هم نبودن با وسیله ها بازی کنن یکی شون بود که هی میرفت بالای وسیله بازی ها و دیگه بلد نبود بره پایین و هی m به قول خودش براشون مادری میکرد و میذاشتشون پایین چندتایی عکس هم اونجا گرفتیم و گفتیم خوووووووووب حالا بریم سراغ بستنی...یه کم دور خودمون گشتیم و در حال گشتن بودیم که یهو دیدم h1 و m دارن با یه خانوم جوان حدودا 113-114 ساله صحبت میکنن بعد که ازشون پرسیدیم چی به اون خانومه گفتین گفتن هیچی ازش پرسیدیم اینجا کجا بستنی اسکوپی میفروشندر سکوت به راهمون ادامه دادیم و رفتیم تا به دکه ی دوم رسیدیم سراغ بستنی اسکوپی رو از این یکی هم گرفتیم اما گفت تو این پارک اصلا دنبالش نگردین...خلاصه از یه طرف همه دلشون بستنی می خواست از یه طرف هم بستنی اسکوپی نبود h1 هم هیچ جوره راضی نمیشد بستنی های معمولی رو بخوره 

یه دوری زدیم و در نهایت موفق شدیم h1 رو راضی کنیم که بابا خوب بیا سالار بخور مگه چی میشه(همه ش هرچی h2 میگه قبول میکنه) به این شکل به سمت دکه اولیه حرکت کردیم (z سومیه ست)اما این خوشحالی دوام چندانی نداشت و بعد از دو قدم h1 دوباره گفت نه بچه ها من بستنی نمی خوام به جای بستنی بریم همون دکه دومیه یه قهوه ای چیزی بخریم و قرار شد هرکی می خواد بره قهوه و هرکی می خواد بره بستنی g چون گلوش درد میکرد بهش گفتیم بستنی بخوره و در نهایت فقط h1 بود که می خواست بره سراغ قهوه اما وقتی دید تنهاست تابع جمع شد و با ما اومد سمت دکه شماره 1... 

رو در دکه پوست انواع بستنی ها به عنوان اقلام موجود چسبیده بود و hها گفتن ما سالار شاه توتی می خوریم g و a هم گفتن ما قیفی شکلاتی می خوایم m هم گفت منم عروسکی اما z مقاومت کرد و گفت منم قیفی شکلاتی  وقتی منو را به دکه دار محترم ارائه کردیم گفت سالار فقط توت فرنگی دارم قیفی هم فقط ساده..عروسکی هم دارم اما دیگه چیزی ندارم در این لحظه m نگاه پیروزمندانه ای به z انداخت و گفت دیدی...دیدی... a همون قیفی ساده رو خورد و g و z هم عروسکی اما مشکل hها بودن که رفته بودن اون طرف روی نیمکت پشت زمین بازی نشسته بودن z رفت تا ازشون بپرسه از منوی جدید چی انتخاب میکنن که h2 گفته بود همون سالار توت فرنگی و h1 هم به خاطر همون سلیقه ی خاصی که قبلا گفته بودم گفته بود نه!! من اصلا بستنی نمی خورم بگیرین خودتون بخورید وقتی z این پیغام رو به سایرین رسوند دیدیم که ای بابا نمیشه که اما دیگه چاره ای نبود با ناراحتی به آقاهه گفتیم سه تا عروسکی...یه قیفی و یه سالار...اما همین که سالاره رو آورد دیدیم روش نوشته توت فرنگی اما عکس شاه توت زده گفتیم خوب اینم همونه دیگه بذار برا h1 هم یکیشو بگیریم بعد از این که بستنی ها رو از فروشنده ی محترم گرفتیم  m یهو نقشه ی زیرکانه ای به سرش زد و گفت زود باشید همه ی بستنی ها رو از بسته ش درآرین آخه اگر h1 ببینه توت فرنگیه نمی خوره اما اگر از بسته ش بیرون بیاریم بهش میگیم شاه توتی داشت اما ندیده بود و در پاسخ به این سوال که اگر پرسید چرا از پوستش در آوردین چی بگیم گفت میگیم اونجا سطل زباله داشت گفتیم یه دفعه پوسته هاشو همونجا بندازیم 

خلاصه با این نقشه بستنی ها رو آوردیم و خوردیم و نقشه ی m هم گرفت و فکر کنم h1 الآن با خوندن این مطلب تازه از این نقشه با خبر شده...بعله... 

بعد از خوردن بستنی ها یهو m یادش افتاد که امروز قرار بود از ساعت 12 تا یک کلاس حل تمرین داشته باشیم و تمرینای همه ی بچه ها هم دست اون مونده و اگر دیر برسیم کل کلاس بهمون بد و بیراه میگن با عجله برگشتیم دانشگاه و دیدیم که استاد عزیز حل تمرین هم انگار busy گردیده اند و تشریف نیاوردن و باز هم از ساعت 12 تا حدود 1ونیم باید بی کار باشیم... 

نتیجه ی اخلاقی:  

یا استاد نشید یا اگر از استاد شدن خوشتون میاد قبلا از free بودن خود اطمینان حاصل نمایید... 

خلاصه این که اون یه ساعت هم به نهار و نماز و سایت گذشت و بعدش دو ساعت با یکی از بهترین استادای دنیا که تازه حضور غیاب هم نمی کنه کلاس داشتیم.... 

این رو گفتم که فکر نکنید ما عقلمون نمیرسید 8 صبح برگردیم خونه و بی خیال کلاس بعدی بشیم یا این که از ترس حضور غیاب موندیم

نه خیرم ما به عشق استاد عزیز و دوست داشتنیمون که همیشه هم برای دانشجوها free هستن برگشتیم دانشگاه... 

روز معلم رو هم فقط باید به چنین استادایی تبریک گفت نه بعضی از استادنماها که با این busy بودنشون رو مخ ما هستن 

استاد ب.ق عزیز روزت مبارک  

تازه روز معلم هم براشون یه هدیه ی ناقابل خریدیم که وقتی بچه ها هدیه رو بهشون دادن از خجالت سرخ شد...ای من فدای اون همه شرم و حیا بشم الهی ...عزیزم 

 

پ.ن1 :استاد محترم و عزیزی که کلی قربون صدقه شون رفتم حدود 64-65 سال سن دارن و الهـــــــــی من فداش شم   

پ.ن2: وقتی برای خرید بستنی اسکوپی رفتیم دکه دومیه یه گربه ی ناناس  اونجا بود که به سمت ما میومد و h2 و m هم هی الکی جیغ میکشیدن اما z با شجاعت ازش عکس گرفت که خیلی خوشگل شد به خاطر همین دلم نیومد نذارم 

تورو خدا ببینیدش آخه گربه به این خانومی ترس داره تو رو خدا!!! 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
مهسا... یکشنبه 17 اردیبهشت 1391 ساعت 20:33

راستی اونجایی که راجع به گربه هه گفتی؛ یجوری گفتی انگار من از اون دختر لوسام که از گربه میترسن!!!
در حالی که بخش اعظم خانواده مونو این قشر زحمتکش تشکیل دادن و من از همینجا روی تک تکشونو میبوسم تازه یکیشونم ژارسال در راه سیر کردن شکم خانواده ش شهید شد
روحش شاد!
ولی خب این گربه هه که تو پارک بود هی به آدم نزدیک میشد خب
راجع به چیپسا هم ازین به بعد من اصلا هیچچی نمیخورم که شماها راحت انتخاب کنین البته صبحونمو تو خونه میخورماااا

نه من میدونم تو از اونایی که گربه ازت میترسه...آخی یادمه اون که با مرغ خودکشی کرد رو
ای بابا اون گربه اون روزیه که خیلی خوش اخلاق بود...هی می خواست باهامون صحبت کنه...هی میگفت میو...میو...منظورش این بود که من فامیل اون گربه های توی دانشگاهتونم سلام منو بهشون برسونید...آخه میدونی من زبون گربه ای هم بلدم
.
.
.
و گربه همان جک بود
.
.
.
چیپس نخوری اتفاقا بهتر هم هست...همین تغذیه ی ناسالم باعث شده اون صبحونه هه هم بی اثر شه دیگه

مهسا... شنبه 16 اردیبهشت 1391 ساعت 21:05

خب من تصمیم گرفتم ببخشمت و بیام وبلاگت
بالاخرو از قدیم گفتن بخشش از بزرگانه دیگه!!!
به یه چیز خیلی باحال هم اشاره نکردیا؛ وقتی بستنیارو آوردیم پیش هانیه ها٬ h2 گفت ا مگه نگفتین شاتوتی نداشت؟؟؟؟
و یهو a , z, g هول شدن و یکصدا گفتن دیدیم اونجا سطل آشغال داره آشغالاشونو همونجا انداختیم!!!!
منم مبهوت از این همه استعداد دروغگویی فرزندانم!!!

راستی بچه ها دقت کردین من چقد دیکتاتورم؟؟
تا چند شب بعد اون روز هی گلی میومد تو خوابمو با بغض نگام میکرد یه چیپس سرکه هم دستش بود
اینکه کدوم پارک بریم هم من و گلی فقط موافق بودیم
حتی حاضر نشدیم از راه ونک بریم که هانیه هم به آرزوی بستنیش برسه!!!
من از کارام پشیمونم!!!! من یه دستگیره ی در ظرف غذای درونگرای زشت گاگول بدفکر خود داف پندار پشیمونم
ولی دلیل نمیشه دیگه بهتون زور نگمااااا

باشه پس منم تصمیم گرفتم دوباره مامان بزرگم بشی...

آره یادم اومد
آخه اون موقع من خودم یکی از هول شدگان بودم...مامانی ماها فقط درس پس دادیم
منم هنوز یه شبایی کابوس میبینم که مهسا با یه چیپس سرکه نمکی بزرگ جلوم ایستاده و هی میگه بخور....بخور....بعد اطرافم هم بقیه چیپسای ساده و فلفلی دستشونه و هی می خورن و از اون خنده شیطانی ها میکنن منم هی مقاومت میکنم و میگم نـــــــــــه نمی خورم
بعد یهو از توی غبارای تاریک یه آدم قد کوتاه با یه کمربند پیداش میشه و میگه تو چشم من نگاه میکنی و میگی نمی خورم بعد من می ترسم و هی جیغ میزنم و فرار میکنم که یهو از تو غبارای روشن یه آدم قد بلند میاد جلوی من وایمیسه و من در واقع پشت سرش قایم میشم بعد اون آدم قد کوتاهه به آدم قد بلنده که میرسه کمربندشو غلاف میکنه و میره
آدم قد بلنده هم چیپس نمکیا و فلفلیای بقیه و میگیره و میده به من و بقیه رو مجبور میکنه چیپس سرکه ای بخورن بعدش هم با هم میریم مالایا الآن هم مالایاییم
.
.
.
.
آره فقط ما از اون پارکه خاطره داشتیم
پشیمانی کاملا از تک تک رفتارهات مشخصهکلا راحت باش

هانیه جمعه 15 اردیبهشت 1391 ساعت 16:56 http://solongwar.persianblog.ir

پس نظر بلند بالای من کووووووووووو؟
نگو پاک شده که سکته می کنم

نه نترس اوناهاش اون بالا...

هانیه جمعه 15 اردیبهشت 1391 ساعت 07:07 http://solongwar.persianblog.ir

به به مثه همیشه عااااااالی...
خب یه جاهایی رو اشتبا گفتی... اولین انتخاب پارک ملت بود بعد پارک جمشیدیه بعد یه پارک دیگه بعد قیطریه.... که من خیلی مخالف پارک قیطریه بودم و همش غر می زدم نهههههه
مالایا؟ من اصلا تو جریان این مالایا نیستم!!! کی پیشنهاد دادین؟
مانتوی مهسا در بعضی مواقع سبز و در بعضی مواقع قهوه ایه... حرف دیگگه ای هم نباشه
چه خاطرانی زنده شد با اسکوپ؟ زود باش بگوووووووو
نخیرم اول گفتم از راه ونک بریم ازون بستنیا داره که فهمیدیم از اون راه هم نمی ریم... و من ناچارا پذیرفتم البته سالار هم دوست دارماااااا ویاره دیگه
عجب بلاهایی هستین شماااااا!!! انقد نمی خواست زحمت بدین به خودتون شکل شاه توتو می دیدم راضی می شدم
من که دلم می خواست سر کلاس استاد دلنشینتون نیام و برم سینما... پایه نبودین دیگه
کلا به هیچ کدوم نباس تبریک گفت
من ندییییییییدم... کی دادین کادو روووووووووو؟
یه آقاهه هم رد شد و گفت: شماها موش ببینین چیکار می کنین؟!
...

نه اشتباه نگفتم اما اولش که پارک قیطریه مطرح شد همه در جریان قرار نگرفتن بعد پارک سنگی اون دور و برا رو گفتیم که هانی یاد جمشیدیه افتاد بعد هم یه پارک دیگه همون طرفا رو گفتیم که البته همه ش شوخی بود بعد به طور جدی پارک قیطریه رو گفتیم...که همه ش غر میزدی نهههههههه اما بازم راه افتادی ولی من هیچ جوره حاضر نبودم برم پارک ملت
اون اسکوپی ها هم ایشالا یه بار میریم همون طرفا می خوریم
عجب بلاهایی نیستیم ما...ما فقط فرزندان یه در ظرف غذای باکلاس درونگرای (نازک نارنجی) هستیم اول می خواستیم همونجوری بیاریم اما گفتیم به ریسکش نمی ارزه بذار از بسته ش دربیاریمش
آره یادمه می خواستین برین اکران دانشجویی نارنجی پوش...اما خوب نرفتین دیگه
چراااااااااااا باید به وو تبریک گفت

خوب تو زودتر رفتی و یه ربع آخرو پیچوندی ..کلاس که تموم شد کادو رو بهش دادیم
.
.
.
آره یادمه تازه موقع عکس گرفت ازش هم گفت عکس به چه دردش می خوره یه چیزی بهش بدین بخوره

نفس جمعه 15 اردیبهشت 1391 ساعت 01:07 http://princess91.blogsky.com/

خوب من میخواستم استاد بشم
خب الان شما گلی جون عصبانی نشو درست بشو نیستن
چه پیشی نازی
از کجا معلومه خانومه؟بیشتر شبیه آقایونه

خوب استاد شو نفس جون...اما مثل اون استاد دومیه مون نه اون یکی
هــــــــــــــــــــی می دونم درست بشو نیست که نیست
دعا کن ترم دیگه اقلا بندازنش بیرون
.
.
.
جداااااااااا پیشیه آقاست؟؟!!
پس بگو دنبال ما افتاده بود ول کن هم نبود...
اما صداش نازک بودااا واسه همین من فکر کردمه خانومه

هانیه جمعه 15 اردیبهشت 1391 ساعت 00:36 http://www.minuteswithlove.blogfa.com

سلام عزیزم...
خاطره نوشتنت عالی بود...همه ی جزئیاتو خیلی خوب نوشته بودی...
یزولی یه چیزی:::::تو این پست خیلی با h2 بد بودیا...عزیزم اون زنداییته؛هرچی باشه از تو بزرگتره...زشته بخدا...
اونکه انقد خاندان شمارو دوست داره...خوانواده شو ول کرده بخاطر داییت...
.......
......
....
راستی قضیه ی بستنی کاملا باورمون شده بود...

خدا بگم چی کار کنه این مخابرات رو که تو ۱۲ و ۳۶ دقیقه کامنت میداری من ۱۲ و ۳۸ دقیقه جواب میدم
ای بابا آخه اون روز h2 همه ش این z طفل معصوم رو اذیت می کرد
ولی حالا چون زن داییمه و کمی بیشتر از بقیه احساسات آدمو درک میکنهاین بار رو کوتاه میام
.
.
.
معلوم بود آخه اگر باورتون نشده بود که نمی خوردینما هم از خنده هی اطراف را مینگریستیم

گلنوش پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 14:31 http://bia2ddb.blogsky.com

البته g هم خیلی به سایت وابسته ست اما همچنان اینگونه به اطراف می نگریست... ==

همواره اینگونه اند...==

خانوم جوان حدودا 113-114 ساله صحبت میکنن ==
خوبه به سن ب.ق اشاره کردی

حالا میگی ولی من که میدونم تو دلت این ه...
.
.
.
نه وجدانا گاهی هم اینگونه اند

آخه اون خانومه رو فقط یه روز طول میکشید تا بهش حالی کنی بستنی چیه حالا بقیه ش بماند

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد